چشمانم مثل خون و لبانم همچون بیابانی خشک شده بود... اما سجادهام خیس خیس بود... نبودنت به دلم چنگ می انداخت...
باز هم یکی از غروبهای جمعه فرا رسید و خورشید، دلشکسته و غمگین، به غروب مینشیند... باز هم نیامدی و گل نرگس سربه زیر افکنده است...
کاش بیایی و جهان را پر از زیبایی شکوفایی کنی!
وقتی نبودنت را تصور می کنم، آتشفشان قلّههای وجودم زبانه میکشد و در حیرانی و سرگردانی، نبودنت را فریاد میزنم: که چرا پیش ما نیستی؟ اینهمه دوری و فاصله چرا؟! و هزاران چرای دیگر...
و بعد که نیامدنت را مرور میکنم، به این نتیجه میرسم که این چراها، نتیجه اعمال خود ماست... این ما هستیم که با کارهایمان، این چراها را میسازیم... با ترک واجبات، غفلت از نماز، طرز لباس پوشیدنمان، عطر زدنهایی که خشم خدا را به دنبال دارد... و بعد که هر جمعه نامه اعمالمان را میخوانی و با اندوه، سر به زیر میاندازی... و برایمان دعا میکنی... ولی ما عجیب غافلیم و حجم مهربانیات را نمیبینیم و باز هم در غفلت و گناه دست و پا میزنیم...
اما ای مهربان، کاش قدری پردههای غفلت را کنار میزدیم و به پاس دعاهای سبزت، در مسیری قدم برمیداشتیم که سرشار از عطر خوش ظهور باشد...
اللهمّ عجّل لولیّک الفرج