امروز، دلم گرفته و میل بارش دارد. ابرهایی به رنگ تیره و کبود که تمام وجودم را تسخیر کرده است و خورشیدی که پیدا نیست. تونیستی و دلم عجیب هوایت را کرده است...
مهدی جان! هرگاه به زیارت مسجد جمکران میروم، بوی تو را احساس میکنم... حال و هوای معنوی آنجا قابل وصف نیست... امام غریبم! نیمه شعبانت را دوست دارم که مردم شاد و خوشحالند... همه جا شور و نشاط، برپاست... روزی که فقیر و غنی، به یمن قدوم مبارکت در کنار هم شاد هستند و انتظار ظهورت را میکشند.
آن جوان بلند بالایی که با آنهمه غرور، در گوشهای کفشهای زائران را واکس میزند، با چشمانی پر از اشک، انتظارت را با خود، زمزمه میکند.
مهدی جان! محبّت، هدایت، دوستی و یاری رساندن، کار تو هست... پس دستمان را بگیر که سخت محتاجیم!
مولای من! من هر شب برای ظهورت دعا میکنم. مگر اندوه تو از این مردم چیست که نمیآیی؟ افسوس که این قصّه پرغصّه، پایانی ندارد...
ای یوسف گمگشته! بیا که دیگر تحمّل دوریات را ندارم... بیا و دنیا را با قدوم سبزت گلباران کن. بیا که زمان از هجرانت به تنگ آمده است و بیش از این نبودنت را تاب نمیآورد... بیا و دلها را شاد و خوشحال کن. ای یگانه منجی!
اللهمّ عجّل لولیّک الفرج