مولای من! میگویند میآیی... و من همچنان چشمانم را به دروازههای بلند انتظار دوختهام تا بیایی و قدم بر دیدگانم گذاری.
کاش میشد با تو قرآن سر بگیرم و در آسمان نگاهت پر گشایم.
نامت، آرامشی وصفنشدنی است. جام قلبم از شراب عشق تو لبریز است.
جمعه که میشود، پرنده دلم در کوچههای دلتنگیات پر میگشاید...! آخر تو کجایی؟! کوچهای نمانده که به عشق ظهورت قدم ننهاده باشم. باور کن کوچهها هم دیگر از من خسته شدهاند.
چه میشود که یک نظر بر دلِ تنگم اندازی؟ دلتنگم؛ همچون ماهی کوچکی که در تنگ کوچکی گرفتار شده باشد...
بیا که چشمانمان از فراقت ضجّه میزند و دیدار تو را میطلبد.
ای فریادرس! از کوچههای دلتنگی عبور کن... ای ساحل پیروزی! ظاهر شو. ای قبله عشق! آشکار شو و رخ بنمای. ای دلبر و دلدار! بیا و منتظران تشنه را دریاب... بیا و عاشقان بیقرارت را آرامش جان باش.
ببین جهان رو به ویرانی است... جهان به مرز جنون رسیده است... ای یگانه منجی! بیا و با فرجت، تمام گرهها را باز کن! بیا و زندگی شیرینِ پس از ظهور را به مردم نشان بده و چشمانشان را به نور جمالت روشن کن.