مهّم نیست که کی و چکاره باشی. اما مهّم است که برای خدا مهم باشی. بله. پدربزرگ هم مهّم بود. تقریباً گره همه کارها به دست او باز میشد. اما این اخلاق پدربزرگ بود که گرههای باز شده را به هیچکس نشان ندهد که کسی نداند این گشایش از کجا آب میخورد. آرزوی بزرگش هم این بود که لحظه جان دادن تنها نباشد. میگفت دوست دارم لحظه مرگ تنها نباشم. هر کار خیری انجام میداد میگفت "این کار، پسانداز لحظه مرگم باشد که تنها نباشم."
آخرین روزهای پاییز بود. درس و دانشگاه اجازه نمیداد زیاد به آقاجون سر بزنم. آن روز یک آن دلم هوای او را کرد. تصمیم گرفتم بدون اطلّاع قبلی بروم و هم از هوای پاییزی باغ استفاده کنم و هم سری به او بزنم. صدای پخش را تا آخرین حد ممکن بالا برده و پایم را چنان روی پدال گاز فشار دادم که خودم هم صدای کشیده شدن چرخهای عقب روی تپّه شِن جلو در دانشگاه را به وضوح شنیدم. نمنم باران، دیدم را کم میکرد اما عجله داشتم و باید زودتر برمیگشتم. استادی که ساعت چهار بعدازظهر با او کلاس داشتم واقعاً بداخلاقترین استاد کل استان بود. اگر این بار هم دیر میرسیدم، دو بار غیبت گذشته کار دستم میداد. برایش مهم بود که سر وقت در کلاس حاضر باشیم و اگر درسی را که داده بود متوجه نشده و سوالی میپرسیدیم، چنان به اُبهُت استادانهاش برمیخورد که بیا و ببین.
عاشق جادّه پرپیچوخم نزدیک باغ بودم. زیبا بود. در تمام فصول سال زیبا بود. درختچههای بادام کوهی در اطراف جاده. زمستان و تابستان آنجا را قشنگتر میکردند. بهار که میرسید چیزی جز ساقههای بلندِ پر گل نمیدیدی. همهاش به کنار، پشت این تپّههای پر پیچوخم، عزیزترین موجود خدا منتظرمان بود. پدربزرگ. از دور که صدای ماشینم را میشنید در را باز میکرد و همانجا در چهارچوب در انتظارم را میکشید. پیاده که میشدم ته ریشهای زِبر و ناهمواریهای صورت استخوانیاش را روی گونهام میکشید و هی صورتم را پشت سر هم میبوسید.
کامیونی که از روبرو میآمد دستش را روی بوق گذاشته سرعت بالایش جیغ میزد که ترمز ندارد. به سرعت در مقابلم پیچید و سر ماشینش با کوه برخورد کرد. نتوانستم سرعتم را کنترل کنم. لحظهای بعد بین چرخهایش گیر کرده بودم. یک آن چیزی شبیه جاروبرقی من را بلعید و دوباره در مکانی دیگر به بیرون پرتم کرد. باغ بود. پدربزرگ تنها در گوشه اتاق نشسته و دستش را روی قفسه سینهاش فشار می داد. خم شده بود روی زانویش و کف از دهانش میآمد. به سمتش دویدم.
-آقاجون... آقاجون چی شده؟
دستم از صورتش رد شد. و لحظهای بعد تمام بدنم هم از داخل بدنش رد شده و روبرویش قرار گرفتم. درست شبیه یک روح. امّا او من را میدید و به صورتم میخندید. گاهی انگشتهایش را بین موهایش میکشید و گاهی روی قفسه سینهاش چنگ می انداخت. داشت به وضوح جان میداد و از دست من هم کاری بر نمیآمد. فقط میتوانستم یک گوشه بایستم و نظارهگر باشم. سرش را کمی عقب کشید و ناگهان به شدّت هر چه تمامتر به دیوار روبرو خورد. پیشانیاش پر خون شد و بیحال روی زمین افتاد. کف راه گلویش را بسته و رفته رفته خفهاش کرد. همه این چیزها را میدیدم و نمیتوانستم کمکش کنم. چشمم را باز کردم. نه کامیونی به کوه خورده بود و نه من با سرعت به او برخورد کرده بودم. بلکه خودم به صخره خورده و با این وجود ماشین حتی یک خَش کوچک برنداشته بود. خدا را شکر. حتماً خواب دیده بودم. امّا اینکه چه طور به این صخره خورده بودم را اصلاً بخاطر نداشتم. وارد باغ شدم. کسی پشت در نبود. دود از دودکش بخاری بالا میرفت.
-مادرجان... مادرجان خونهاید؟
در اتاق را باز کردم. پدر بزرگ با پیشانی خونآلود و دهان پر از کف گوشه اتاق، نزدیک بخاری افتاده و نفس نمیکشید. به زحمت و کشانکشان به سمت ماشین بردمش. نمیدانم کی و چطور پیچهای جاده را پشتسر گذاشته بودم که حالا دکتر روبرویم ایستاده و زمزمه میکند"متأسفم. حدوداً یکساعت از مرگشون میگذره"... دقیقاً یکساعت قبل بود که خوابش را دیدم. شایدم هم روحم او را دید... شاید هم او روح من را میدید... امّا این من بودم که در لحظات آخر مرگش کنارش بودم بیآنکه کاری از دستم بربیاید و مطمئنم از امروز این آخرین پلانی است که همیشه از پدربزرگ در ذهنم نقش میبندد...