گفت: این الفاطمیون؟ کجایند آن‌ها که متصل به ولایت حضرت زهرایند؟ سپس مانند مرغی که دانه از زمین برمی‌چیند، دوستداران فاطمه از صحرای محشر جمع می‌شوند. به آنها می‌گویند «دوستان شما چه کسانی‌اند؟» پس دوستان دوستداران فاطمه هم بخشیده می‌شوند. از آنها هم همین سوال را می‌پرسند. سپس دوستان دوستان دوستداران فاطمه هم بخشیده می‌شوند...

 

 

اسما ایستاده بود توی اتاق، پا به پا می‌کرد تا رسول خدا برود. پیامبر فرمود «به همه گفته‌ام بروند. کاری داری؟» اسما گفت: «من به خدیجه قول داده‌ام شب عروسی فاطمه کنارش باشم. خدیجه در آخرین لحظات عمرش نگران فاطمه بود، می‌گفت شب عروسی هر دختری با مادرش حرفی دارد ولی دختر من تنهاست.» پیامبر اشک ریخت و برای اسما دعا کرد.

 

 

به فضه گفتند «خادمه خانه دختر رسول خدایی» روز اول فاطمه نشست روبه‌رویش «فضه‌جان! یک روز من کار می‌کنم، یک روز تو» فاطمه اما هر روز کار می‌کرد.

 

 

پیامبر رفت مسجد، روزهای آخر عمرش بود. به مردم گفت هرکس حقی بر او دارد یا حلالش کند یا قصاص. مردی بلند شد، می‌خواست پیامبر را قصاص کند، برای ضربه شلاقی که از پیامبر به اشتباه خورده بود. بلال آمد از فاطمه، همان شلاق را بگیرد. فاطمه پرسید «برای چه می‌خواهی؟» بلال گفت: «مگر نمی‌دانید پدرتان دارد با همه وداع می‌کند...» حرفش تمام نشده بود که صدای فریاد دختر پیامبر بلند شد «پدرجان! بمیرم به خاطر غم‌هایت!»

مرد عرب حاضر نشد به بدن پیامبر تازیانه بزند؛ اما چند روز بعد بعضی از آن‌هایی که آنجا حاضر بودند تنها دختر پیامبر را تازیانه زدند.

 

علی نشسته بود کنار بستر پیامبر، صحبت‌های او را می‌شنید:

علی جان! دستانت را می‌بندند... صبر می‌کنی؟!

بله یا رسول الله!

علی جان! خانه‌نشینت می‌کنند... صبر می‌کنی؟!

بله یا رسول الله!

علی گفت: «حتی اگر فاطمه‌ام را اذیت کردند و کتک زدند؟!» پیامبر فرمود: «علی جان! آنجا هم صبر کن!»

وقتی آن مرد با لگد در را باز کرد و داخل آمد، علی یقه‌اش را گرفت، بر زمین کوبیدش. محکم گلویش را گرفت. داشت خفه می‌شد که رهایش کرد. فرمود: «فقط به خاطر پیامبر کاری نمی‌کنم، چون سفارش کرد صبر کنم.»

 

 

صدای بلال یاد پیامبر می‌انداختش، دلش عجیب تنگ شده بود برای بابا.

به بلال گفت «اذان بگو»

الله اکبر... صدای گریه... اشهد ان لااله‌الاالله... صدای شیون... اشهد ان محمدا رسول الله... دیگر صدایی به گوش نرسید، نه از فاطمه و نه از بلال.

 

 

علی به بچه‌ها گفت «مواظب باشید صدای گریه‌تان بلند نشود.»

خودش اما بیشتر از همه بی‌تابی می‌کرد. اسما آب ریخت، او فاطمه‌اش را غسل داد.

منبع: انتخاب‌هایی از کتاب مادر آفتاب، قم: نشر شهید کاظمی.


نشریات

اوقات شرعی

آمار سایت

کاربران
25399
مطالب
257
نمایش تعداد مطالب
1141166