خالی بود. دریغ از یک تخم مرغ. مهراب هم پشت سرم ایستاده و منتظر بود تا ناهار بخورد. متوجه حضورش نبودم، آه کشیدم و خواستم در یخچال را ببندم. درست پشت سرم ایستاده و انگشتهایش را در هم قفل کرده و گردنش را آن قدر بالا گرفته بود که شک کردم با نیممتر قد، ته یخچال را هم دیده یا نه. لبخندی از سر اجبار زدم و چرخیدم به سمت یخچال خالی و دستم را بردم به سمت بطری آب. تنها دارایی ما این روزها همین یک بطری آب بود.
- مامان.
- جون دلم.
-باز میخوای معجون درست کنی؟
- آره عزیزم. فقط باید یه کم صبرکنی تا حاضر بشه. باشه؟
- چشم.
آن قدر معصوم و بیتوقع بود که چشم گفتنهایش هم با تمام چشم گفتنهای دنیا فرق داشت. واقعاً هم چیزی جز معجون جواب شکم گرسنه ما را نمیداد. بیچاره پسرم... کاش میفهمیدم کاش میدانستم چرا این طفل معصوم پا به دنیای لعنتی ما گذاشته؟ شاید هم تقدیرش بود که یک سال قبل پدرش ناگهان گم بشود و بعد جنازهاش از جوی آب سر در بیاورد و بعد هم ما دو نفر هر روزِ خدا معجون بخوریم. نه اینکه معتاد باشد... نه... نبود. سالم بود. از آنهایی که همه دنیا دلشان می خواست یک ثانیه به چشمهای رنگیاش زُل بزنند و دلشان ضعف برود و لبخندش را ببینند. مرد بود. با بیکسی بزرگ شده بود. نمیدانم چرا و چطور؟! ولی تقدیر هر دومان پرورشگاه بود. وقتی هجده ساله بودم و پشت در خوابگاه داد زد که عاشقم شده و دلش هیچ کجای دنیا جز کنار من، آرام و قرار ندارد، دیدم من هم خیلی وقت است که شب و روزم با او خیال او گذشته... اوضاع خوب بود و همه چیز رو به راه. راه زندگیمان انگار هموار شده بود که شرکتی بزرگ قرارداد کاریاش را با شوهر بیضمانتِ من بست. هزار بار شاید هم بیشتر گفتم که به این اوضاعِ یکبارِ خوب، شک کن. ما بدبخت بیچارهها کجا و این آسایش کجا؟! قبول نکرد. یک بند میگفت مهندس آدم خوبیست. من هم با مدرک کارشناسی کجا میتوانم کار پیدا کنم آن هم با این درآمد؟ ناگهان غیبش زد. گم شد. یک روز. دو روز. ده روز. همه جا را گشتم. تمام سردخانهها را زیرو رو کردم. همین یک سال قبل بود؟ بله همین سال قبل... زیر پل پیدا شد. سیاه و کبود. بدون کلیه. بدون کبد. حتی قرنیههای چشمانش هم گم شدند. خودش که رفت حتی چشمهایش را هم برد... از تماسی که درآخرین لحظات زندگیاش به پلیس داشت، فهمیدیم چه اتفاقی افتاده بود. شوهر بیچارهام بیآنکه بخواهد طعمه یک باند آدم ربایی شده و تا متوجه قضیه میشود با پلیس تماس میگیرد. او معجزه میشود و جان خیلیها را نجات میدهد اما ساعتی بعد خودش قلب، کبد، کلیهها و حتی چشمهای رنگی جذابش را هم فدا میکند.
- مامان به کجا زُل زدی؟ گشنمه. معجون حاضر نشد؟
- حاضره عزیزم، فقط باید یه کم پودر جادویی بهش اضافه کنیم و بزاریم چند دقیقه رو اجاق بجوشه.
دستهایش را به هم کوبید و از شدت خوشحالی چند بار بالا و پایین پرید و من دستم را به تنها چیزی که در کابینت باقی مانده دراز میکنم که باز هم یک قاشق زردچوبه به آب اضافه کنم...