چون صفای صحبت آن آشنا را دیدهانـد صدهزاران غنچه در وقت سحر خندیدهاند
دستهای مهربان آزرومـنـدان عـشـق از فـراز شـاخــههـای آرزو گـل چیدهاند
آهوان دشت های گرم و سوزان جـنـوب نـام پـاکـش را ز بـاد رهـگذر پرسیدهاند
آن شـب ازشـوق بـهار روی آن آرام دل با تـرنـمهای شـورانگیز جـان رقصیدهاند
حوریان، گلگون پرندی از بهشت آوردهاند گـوهـر جـان مـحـمّـد را درآن پیچیدهاند
تـا نبینـد چشـم بـد، رنـگ نگاه نـاب او روی او را بـا حـریـرو پـرنـیـان پوشیدهاند
اخـترانی بـا فـروغی زر نشان از هر کران بـر فــراز مــکــه و اُمالـقــرا چرخیدهاند
قـدسـیـان، مـهر نبـوت را به امر کردگار در مـیـان شـانـههای حضـرتش بوسیدهاند
آبـروداران عــالــم آبــرو دارنــد از او شــاخــههــای گـل زآب روی او روییدهاند
از شـمیـم دلنشیـن و فیـض روی ماه او نـخـلهــای بـیثـمـر هم بـارور گردیدهاند
نـام احـمـد تا بـرآمد از افقهای وجـود پـایـههای کاخ سـاسـانـی به خود لرزیدهاند
تا بماند دین حق پاینده، راهش مستدام صــادق آل مـحـمّـد را بـه او بـخشـیـدهاند
پـیروان دیـن حـق درهفته مـیـلاد نـور جـام وحـدت را زدسـت یـکـدگر نوشیدهاند
در شـب مـیـلاد آن دُردانـهی آرام جان چشمـههای عشق هم از قلب من جوشیدهاند
امرالله برومندی