بــاز بـــاران
باز باران با ترانه میخورد بر بام خانه...
خانهام کو؟ خانهات کو؟ وای باران!
باز باران، با گلوله، با ستمهای فراوان
میخورد بر بام غزه یادم آید روز باران
گردش آن دیو صهیون مست و سرکش
در کنار دشت ویران بین اجساد فراوان
کودکی ۷ ساله بودم زار و نالان،
جسم لرزان، روح خسته با دو چشم کودکانه
زیرآوار مادرم را غرق در خون دیدمش
سوی دیگر خواهر شش ماههام را داخل گهواره بیجان
می دویدم این سو، آن سو پربهانه،
باصدای عاجزانه غرق وحشت در میان دود و آتش
در به در چون میدویدم دنبال بابا میشنیدم از پرنده
داستانهای غمانگیز از لب باد وزنده
ظلمهای بیامانی آه چه غمناک بود باران
وه چه دردناک بود باران وندَر این غوغا و آشوب
میشنیدم از ره دور آن نداهای رهایی
گامهای استواری خواهم آمد، با نوای آسمانی
با پیام شادمانی پُر توان باش کودک من
با شعار: استقامت، پایداری استقامت، پایداری
باز باران با ترانه با هزاران آه و ناله
با هزاران عزم و اُمید میخورد بر بام دلها... زندگی کن...